بعد از مقاله “اسکندر مقدونی که بود و چه کرد؟” به فتح ایران میرسیم. آموزههای ارسطو خود را نشان میداد. او جایگاه داریوش در ایران را میدانست. داریوش شکست خورده بود اما در قلب مردم زنده بود.
در نتیجه اسکندر باید از مردم ایران دلجویی میکرد. برای حکمرانی بر سرزمین ایران به مشروعیت نیاز داشت. در نتیجه داریوش کبیر با شرافت به خاک سپرده شد.
بر اساس آموزشهای ارسطو، اسکندر مقدونی نباید فرهنگ یونانی را به سرزمینهای فتح شده وارد میکرد. او استقلال سیاسی را در هم میکوبید اما فرهنگ و شیوه زندگی همانطور که بود، باقی میماند.
به این ترتیب و با احترام به مردم، وفاداری آنها را بدست میآورد. حتی بعد از فتح ایران، امنیت و ثبات سر جای خود باقی ماند. تاریخ شناس بزرگ، آبرنتی گفت: اسکندر مقدونی لباس ایرانی و آداب و رسوم ایران را پذیرفته بود.
اسکندر مقدونی رویای بزرگی داشت. او تمام سرزمین ایران را میخواست. برای بافتن رویای خود به آسیای مرکزی حمله کرد. یک نبرد سخت که در ارتش او تنش ایجاد کرد.
در نتیجه درگیریهای داخلی، دو نفر از نزدیکترین دوستانش را کشت.
چرا اسکندر مقدونی دوستانش را به قتل رساند؟
او دومین فرمانده خود و کلیتوس دوست نزدیک خود را به قتل رساند. کلیتوس همان شخصی بود که جان اسکندر را در نبردی سخت، نجات داد. او هرچه بالاتر میرفت، شکاکتر میشد.
شک او به آسمان رسید. دیگر به هیچ کس اعتماد نداشت. قرار بود یک توطئه داشته باشیم. پسر فرمانده از توطئه خبر داشت اما به اسکندر مقدونی نگفت. او هیچ ارتباطی به توطئه نداشت اما حرفی نزد.
نتیجه سکوت او به قیمت جانش تمام شد. اسکندر تمام کسانی که به آنها شک داشت را از لب تیغ گذراند. همانطور که خواندید، اسکندر فرهنگ و لباس ایرانی را انتخاب کرد.
دوست او از انتخاب لباس ایرانی عصبانی بود. آنها در حال نوشیدن شراب بودند. کلیتوس پادشاه را سرزنش کرد. به او گفت: باید راه و روش مقدونی را دنبال کنی نه آداب و رسوم ایرانی.
کلیتوس دست راست خود را بلند کرد و گفت: این همان دستی است که تو را نجات داد. خشم اسکندر آتش گرفت و با نیزه دوست خود را به قتل رساند. او از کاری که کرده بود رضایت نداشت.
سه روز بدون خوردن و آشامیدن زندگی کرد. حتی قویترین مرد آن زمان نتوانست مرده را به زندگی باز گرداند.
آخرین جنگها
او در آسیای مرکزی پیشروی میکرد. تمام آن روزهای جنگ پر از خون نبود. سربازان او قلعهای را در ازبکستان امروز تصرف کردند. در نتیجه این اتفاق با دختری به نام رکسانا آشنا شد.
رکسانا دختر یک حاکم محلی بود. آن دو با یکدیگر ازدواج کردند. صاحب یک پسر شدند اما چشم به دنیا باز نکرد. او از فتح دنیا خسته نمیشد اما سربازان او خسته بودند.
خستگی را نادیده گرفت و به سمت هند حمله کرد. منظور ما از هند پاکستان امروزی است. اسکندر با یک فرمانروای محلی ائتلاف کرد. قرار شد تا از شهر او به عنوان پایگاه عملیاتی استفاده کند.
آنها در مورد تدارکات نیز توافق کردند. حاکم محلی هند (پاکستان امروز) 200 فیل داشت. از طرفی سواره نظام او به اندازه اسکندر مقدونی سابقه نداشتند. اسکندر مقدونی وقت کشی کرد.
مقدونیها هرگز با فیل رو به رو نشده بودند. فیلهای عصبانی سربازان را لگد کردند. در نهایت کار پوروس شکست خورد و اسیر شد. او را پیش اسکندر مقدونی آوردند.
پوروس گفت: با من مثل یک پادشاه رفتار کن. اسکندر تحت تاثیر شجاعت او قرار گرفت. در ادامه پوروس یکی از متحدین اسکندر شد.
سفر به خانه
شخصیت اسکندر خشن بود. بعد از مرگ ژنرال و محافظ شخصی او، هافاستیون شرایط بدتر شد. یک قدم بزرگ برداشت، آفتاب سوزان او را در بخش گِدروسیا شکست داد.
بازگشت به ایران و مرگ
به عنوان فرمانروایی که از بالکان تا مصر و پاکستان حکمرانی میکرد، به ایران بازگشت. همسر او ایرانی بود و در نتیجه تب بی پایان چشم از جهان بست. برخی میگویند: مرگ او نتیجه سم بوده است.
منبع: livescience.com