اگر در سفر به خارج از کشور تنها یک درس یاد گرفته باشم، آن نحوهی وفق دادن خود با شرایط است.
اگر توانایی ساختن محیط کاری کاملا ایزولهای را دارید که همهی موارد را دقیقا مانند شرایطی که در خانه برقرار است نگه دارد (حدس میزنم بعضی افراد میتوانند) بسیار عالی است، در غیر اینصورت بهتر است سفر کنید. سفر کردن مجموعه ای از شگفتیها و اطلاعات جدید در اختیار شما قرار میدهد که به طور مرتب لازم است در مقابل آنها واکنش نشان دهید.
همان طور که مشخص است تجربهی سفر بسیار شبیه تجربهی کار کردن یا راهاندازی یک شرکت استارتاپی است. اغلب اوقات هیچ برنامهای برای کارهایی که از یک روز تا روز دیگر انجام میدهید ندارید. یادگیری نحوهی واکنش نشان دادن به جریان مداوم اطلاعات جدید میتواند کلید موفقیت شما باشد یا حداقل کمک میکند از کار کردن در استارتاپ لذت ببرید.
فهمیدن اینکه چقدر کم میدانم
درس هایی که سفر در زمینهی تطبیق دادن خود با شرایط به من داد به طور مداوم با درسهایی که به من میآموخت چقدر اطلاعاتم کم است، ترکیب میشدند.
یکی از خاطراتم مربوط به اولین سفر خارج از کشورم در سال 2004 به سانتیاگو پایتخت شیلی است. من در دبیرستان زبان اسپانیایی خوانده بودم و علاوه بر آن من و همسرم نه فقط یک، بلکه دو کتاب راهنمای سفر به شیلی خوانده بودیم. به نظر میآید کاملا آماده بودیم.
ماه ژانویه بود و ما یک زمستان سخت را در شیکاگو (محل سکونتمان) گذرانده بودیم. برای آب و هوای گرم شیلی بسیار هیجانزده بودیم اما نمیدانستیم که گرمای سانتیاگو در ماه ژانویه مانند سیلی محکمی بر صورت میزند دقیقا مثل بادهای سرد شهرهای طوفانی و زمستانی.
به محض اینکه از هواپیما پیاده شدیم عرق کردنمان شروع شد. تعداد بسیار زیادی از مردم در حال صحبت به زبان اسپانیایی بودند و سرعت صحبت کردنشان 100کیلومتر بر ساعت بود در حالی که من زبان اسپانیایی را با سرعت 10کیلومتر بر ساعت یاد گرفته بودم!
خوشبختانه از قبل یک تاکسی به مقصد مهمانسرا(هاستل) رزرو کرده بودیم بنابراین به محض اینکه از قسمت گمرک فرودگاه خارج شدیم یک راننده با چهرهای دوستانه و تابلویی در دست منتظر ما بود. ما سوار تاکسی او شدیم و او حرکت کرد. با سرعتی که طبق استانداردهای آمریکا بسیار سریع و غیرمنطقی بود.
خارج از فرودگاه و در داخل تاکسی
رانندهی تاکسی در حالی که شرعت خود را در جادههای باریک کم میکرد ما را با سوالهایی پی در پی و به زبان اسپانیایی بمباران کرد. من با درماندگی به همسرم نگاهی انداختم او هم انگار با نگاهش میگفت: “بین ما دو تا، تو اون کسی بودی که قرار بود اسپانیایی بلد باشه!”
بعد از چند دقیقه که آرامتر شدم و تمام توانم را جمع کردم توانستم به مدت کوتاهی ارتباط برقرار کنم. در راه مهمانسرا راننده در مورد جرم و جنایت در سطح شهر به ما هشدار داد. او گفت دزدها عینک آفتابیتان را از روی صورتتان میدزدند یا گوشوارهی زیبای همسرم را از گوشش میکشند و فرار میکنند.
این اطلاعات حالم را بدتر میکرد و همین که به مهمانسرا نزدیکتر میشدیم گرافیتیها، افراد بیخانمان، سگهای ولگرد و دیگر علائمی که در آمریکا به معنی افزایش خطر است، بیشتر و بیشتر میشدند. بلاخره به در مهمانسرا رسیدیم که یکی از چندین دری بود که در خیابان باریکی قرار داشت. نمای تقریبا کل خیابان با اسپری و با خط خرچنگ قورباغه پوشانده شده بود. بعد راننده از ما 12هزار پزو (واحد پول شیلی) درخواست کرد.
میدانستم که واحد پول آمریکا و شیلی متفاوت است اما 12هزار پزو به نظر خیلی مقدار زیادی بود. همهی کتابهای راهنما هم در مورد اینکه رانندههای تاکسی محلی از توریستها چند برابر کرایه میگیرند هشدار داده بود. علاوه بر این فراموش کرده بودم که در فرودگاه پولم را به پزو تبدیل کنم.
به راننده تاکسی گفتم باید پولم را به پزو تبدیل کنم و به داخل مهمانسرا رفتم تا کمک بگیرم. کارمند مهمانسرا چمدانهای ما را در صندوق امانات خود قرار داد. خوشبختانه دانش او در زبان انگلیسی از دانش من در زبان اسپانیایی بیشتر بود.
او به ما توضیح داد که قیمت منطقی است چون 12هزار پزو تقریبا معادل 20دلار است و از آنجایی که دلار واحد پول بینالمللی است، میتوانم به راننده 20دلار بدهم و لازم نیست پولم را به پزو تبدیل کنم.
کرایه را پرداخت کردیم، تمام وسایلمان را به اتاق مهمانسرا منتقل کردیم و روی تخت دراز کشیدیم. در حالی که دراز کشیده بودم با خودم فکر میکردم: “اصلا ما اینجا چیکار میکنیم؟”
آرامش یافتن در جایی خارج از محدودهی آرامشم
در نهایت همه چیز به مرور نسبت به اولین برخوردمان با این کشور بهتر شد. بعد از دو هفتهی ابتدایی سفرمان به سانتیاگو برای رفتن به پارکهای شهر، خرید از مغازهها و فروشگاهها و بیرون رفتن برای نوشیدنی در هنگام شب احساس آرامش خاطر داشتیم. تمام جاهایی که در دو هفتهی ابتدایی برایمان خطرناک به نظر میرسیدند حالا امن و آرامشبخش شدند.
بعد از آن ما سه ماه دیگر را در سراسر شیلی و آرژانتین بدون هیچ حادثهای سفر کردیم. ارتباط گرفتن واقعی به زبان اسپانیایی را یاد گرفتیم و در تخفیف گرفتن به واحد پول جدید مهارت پیدا کردیم. از تاکسی و اتوبوس و قطار استفاده کردیم. سوار اتومبیلهای بین راهی شدیم (هیچهایک)، در مهمانسراها، محل کمپ توریست و خانهی محلی مردم مختلفی اقامت داشتیم. این سفر به تدریج محدودهی آرامش خاطر و راحتی ما را گسترده کرد و آن شرایط جدید را تبدیل به یک حالت عادی کرد.
البته که چندین مرتبه در ماههای بعدی آن سفر و حتی در سفرهای بعدی در سالها بعد هم دوباره آن پرسش “اصلا ما اینجا چیکار میکنیم؟” را از خودم پرسیدم به خصوص در زمانی که کاملا در مشکلات غرق شده بودم و دستپاچه شده بودم.
اما در نهایت نه تنها همیشه مشکلات را به موقع حل کرده بودم بلکه در پایان متوجه شدم از این شیوهی تجربه کردن و یاد گرفتن زندگی در شرایط جدید لذت بردهام.
در حقیقت این سبک سفر کردن را دوباره دنبال کردیم چون همیشه به یکی از بهترین تجربههای سفرمان تبدیل میشدند. یکبار از اتوبوسی در شهر باریلوچه آرژانتین پیاده شدیم و دنبال یک مهمانسرا بودیم که چند مسافر دیگر توصیه کرده بودند. در آن زمان آن مهمانسرا در هیچ کتاب راهنمایی نبود و تنها چیزی که در مورد آن میدانستیم این بود که بقیه آنجا را دوست داشتند.
آن مهمانسرا در یکی از بزرگترین ساختمانهای شهر بود اما به نظر کسی در آن ساکن نبود و با کف خراب شده و ابزار آلاتی که در لابی بود، به نظر میرسید در حال بازسازی است اما کسی در آنجا نبود.
یادمان آمد چیزی در مورد استفاده از آسانسور برای رسیدن به مهمانسرا شنیده بودیم بنابراین سوار آسانسور شدیم. در داخل آسانسور روی یک کاغذ نوشته شده بود مهمانسرا در بالاترین طبقه قرار دارد.
با آسانسور قدیمی و پر سر و صدای آنجا به بالاترین طبقه و به سالنی بزرگ و ساده که روی دیوارهای باقیماندهی سالن پر از گرافیتی بود وارد شدیم. در انتهای سالن علامتی بود که اسم مهمانسرا روی آن بود و به آخرین در اشاره شده بود.
با کمی ترس و هیجان به انتهای سالن رفتیم و در زدیم. در باز شد و همه چیز به طور ناگهانی عوض شد. ما در یک اتاق گرانقیمت با نیمکت و کیسههای خوراکی که از روی زمین چیده شده بودند روبرو شدیم. اتاق پنجرههایی داشت که بهترین دیدی که ما تا به آن روز کشف کرده بودیم به دریاچهی ناهویل هوپای و کوهستان پوشیده از برف آندس داشت. با تعدادی از جالبترین مسافرهایی که در کل سفرمان دیده بودیم در مدت پنج روز اقامتمان در مهمانسرا آشنا شدیم. وقتی الان به آن روزها فکر میکنم کل ماجرا مانند یک رویا است.
شروعی برای ساختن شرایط ذهنی مناسب
از کتابهای راهنما یا در کلاس درس اطلاعات محدودی میتوان به دست آورد. مرحلهای میرسد که باید به دنیای واقعی بروید و مسائل را خودتان تجربه کنید و یاد بگیرید.
این یک وضعیت ذهنی است که من آن را برای شروع یک کسبوکار و کار کردن در یک استارتاپ مفید میدانم. وقتی در حال راهاندازی یا کار کردن در مراحل اولیهی یک استارتاپ هستید اوضاع به شکلی غیرقابل پیشبینی و به طور پیوسته تغییر میکنند. کاری که شما در ماه اول استخدام انجام میدادید لزوما کاری نیست که در ماه دوم هم همان را انجام دهید و کاملا محتمل است وظایفتان تغییر کند.
من ضمانت نمینم که اگر این وضعیت ذهنی را گسترش دهید حتما در کارتان موفق میشوید. هیچکس نمیتواند ضمانت کند اما میتوانم به شما بگویم به این شیوه از مسیر کارتان بیشتر لذت خواهید برد.
اگر برای استارتاپتان در حال استخدام هستید به شما پیشنهاد میکنم به دنبال افرادی با این مدل تجربه باشید. لازم نیست در شرایط استخدام بنویسید “باید تجربهی سفر داشته باشید” اما میتوانید از آنها در مورد تجربیاتی که داشتند و در آن مجبور به تطبیق دادن خود با شرایط بودند و از محدودهی آسایش خاطر خود خارج شدند برای شما بگویند.
اگر تنها یک کلید برای کار کردن در یک استارتاپ و شاید به طور کلی بتوان گفت زندگی کردن وجود داشته باشد، آن کلید توانایی تطبیق دادن خود با شرایطی که محیط شما را مجبور به پذیرش آن میکند و در عین حال لذت بردن از این پروسه است.