سایلنت هیل ۲ در سال ۲۰۰۱ و دو سال بعد از قسمت نخست برای پلیاستیشن۲ منتشر شد. سایلنت هیل ۲ نهتنها بهترین بازی این مجموعه، بلکه یکی از بهترین بازیهای تاریخ است که بعد از گذشت بیست سال همچنان علاقهمندان دنیای بازی را به خود فرا میخواند. سازندگان در کنار نمایش خیرهکنندهای که برای کنسول سونی ترتیب دادند، موفق شدند راهی را که با قسمت اول بازی در ۱۹۹۹ آغاز کرده بودند با توان بیشتری ادامه دهند. استانداردهای سایلنت هیل ۲ در قصهگویی و روایت همچنان بیرقیب است و تبدیل به منبع ناتمامی برای بازیسازان و علاقهمندان به سبک ترسناک شده است. «پاورقی» بخش تازهای در روکیدا است که میتوانید داستان بازیهای جذاب و ماندگار را مانند یک رمان بخوانید. اما قبل از هرچیز گفتن این نکته بسیار ضروری است که این داستانها نه ترجمهی کتاب یا متن خاصی هستند و نه با توجه به میانپردههای بازیها نوشته شدهاند. داستانهایی که خواهید خواند بعد از بارها و بارها بازی کردن نویسنده نوشته شدهاند و بیش از هر چیز تلاش میکنند خوانندگان را هم در این لذت ابدی شریک کنند.
به سایلنت هیل خوشآمدید
جیمز سرش را بلند کرد و با دقت به چهرهاش در آینهی شکسته و کثیف دستشویی خیره شد. قطرههای آب از روی پیشانیاش سرازیر میشدند و روی زمین میریختند. بهتر از هر کس دیگری با وجود گرد و غباری که روی آینه نشسته بود خودش را میشناخت. به کلمههایی که همین چند لحظه پیش خوانده بود فکر میکرد: « …تو بهم قول دادی که یه بار دیگه منو بیاری اینجا. اما هیچ وقت به قولت عمل نکردی. حالا من اینجا تنهام؛ جایی که همیشه عاشقش بودیم. یادته؟ پاتوق خاصمون. منتظرتم جیمز… تنهایی خیلی آزارم میده…»
تا جایی که جیمز میتوانست به یاد بیاورد تمام این شهر مکان خاص و ویژهیشان بود اما چه طور کسی که سه سال قبل مرده بود میتوانست برای جیمز نامه بنویسد؟ جیمز از جیب اورکُت سبزش دستمال گلدوزیشدهی کوچکی را درآورد و صورتاش را خشک کرد. بارها و بارها گوشهی دستمال را دیده بود: «تقدیم به جیمز، عشق همیشگیام.» جیمز با قدمهای آراماش از دستشویی بیرون آمد. چیزی تا غروب کامل خورشید نمانده بود. اما هنوز هوا آنقدر روشن بود که جیمز بتواند تابلوی کهنهی کنار جاده را بخواند: «به سایلنت هیل خوش آمدید.»
به مکانهای تفریحی شهر فکر میکرد؛ به دریاچه، رستوران، هتل، مرکزهای خرید و به هرجایی که همراه با همسر زیبایاش به آنها سر زده بودند. هر کدامشان میتوانست پاتوق خاصشان باشد. یاد بعد از ظهری افتاد که هر دو در کنار دریاچه نشسته بودند و از زندگی هیجانانگیزی که پیش رویشان بود حرف میزنند. اما آن مریضی سخت و ناعلاج همه چیز را نابود کرد. جیمز بیش از هر زمان دیگری به ماری احتیاج داشت. با این وجود لحظهای به خاطر این که این همه راه را برای پیدا کردن همسر مردهاش تا آنجا آمده بود خودش را سرزنش کرد. کسی داستاناش را باور نمیکرد. هیچ کس دوست ندارد مرد دیوانهای را ببیند که به دنبال همسر مردهاش میگردد. با این همه به این نتیجه رسید که شاید دیدن دوبارهی شهر و به یاد آوردن خاطرات همسرش او را قدری آرام کنند.
ماشین قدیمی و آبیاش را همان نزدیک دستشویی پارک کرده بود. با اینکه باد آرام و پیوسته میوزید اما هر بار که سراغ او میآمد انگار با خشونت و سرعت بیشتری به بدناش میخورد. نقشهی شهر را از داشبورد برداشت و آن را باز کرد. نقشه قدیمی بود و بعضی از قسمتهای آن با گذشت زمان کمرنگ شده بودند. اما نشانههایی که با ماژیک قرمز روی آن کشیده بود کاملا میدرخشیدند. خیابانهای اصلی، مسیرهای فرعی و قسمتهایی از شهر را که به نظرش اهمیت بیشتری داشتند با نشانههای مختلفی مشخص کرده بود.
هر لحظه میتوانست صدای ماری را در فکر و ذهناش بشنود؛ از آن صداها که هر وقت شنیده شود همه بیاختیار سکوت میکنند تا صاحب صدا را پیدا کنند. جیمز پشت فرمان نشست و برای آخرین بار به غروب خورشید سایلنت هیل نگاه کرد. با از راه رسیدن تاریکی بعید بود که با وجود آن مه غلیظ بتواند رانندگی کند. اما هرچه بیشتر میتوانست به منطقهی اصلی شهر نزدیک شود انرژی بیشتری را هم میتوانست برای راه رفتن کنار بگذارد. پس موتور را روشن کرد و از داخل پارکینگ وارد جادهی اصلی شد.
به جز چند ماشین درب و داغان که در کنار جاده رها شده بودند هیچ چیز دیگری آن اطراف نبود. جیمز به سختی میتوانست مسیر را ببیند و اگر کسی ناگهان در مقابلاش ظاهر میشد بعید بود از برخورد با ماشین سالم بماند. به آخرین باری فکر میکرد که همسرش در یک سفر جادهای کنارش نشسته بود. ماری عاشق دیدن منظرههای کنار جاده بود. هر جایی که منظرهی زیبایی میدید از جیمز میخواست نگه دارد تا از نزدیک آن را ببیند. حالا هیچ منظرهای دیده نمیشد؛ انگار ماری همه را با خود برده بود. اما هیچ چیز حتی مه غلیظ سایلنت هیل هم نمیتوانست چهرهی ماری را از ذهن جیمز پاک کند.
چارهای جز پیاده رفتن بقیهی راه نبود. چراغ قوه را از زیر صندلیاش برداشت و پیاده شد. هوا خنکتر شده بود و بیاختیار تلاش کرد تا یقهی اورکت را بالا بکشد. حتی با وجود چراغقوه هم بیشتر از چند متر جلوتر را نمیتوانست ببیند. پاییز زودتر از هر جای دیگری به سایلنت هیل رسیده بود و درختان کنار جادهی فرعی زرد و خشک شده بودند. با اینکه میدانست اشتباه میکند اما به نظر میرسید همهچیز در اطرافاش باقیماندهی یک آتشسوزی بزرگ هستند.
احساس خستگی میکرد و اصلا به خاطر نمیآورد چقدر راه را پیاده آمده است. ناگهان شانهی راست جیمز به دیوار سفت و سختی برخورد کرد و باعث شد تا با احتیاط بیشتری قدم بردارد. با توجه به مسیری که آمده بود حالا باید به ابتدای تونل ورودی سایلنت هیل رسیده باشد. پس اگر حدود صد متر دیگر از میان تونل عبور میکرد به ورودی اصلی شهر میرسید. جیمز دستاش را دراز کرد تا نور چراغ قوه بتواند مسیر بیشتری را روشن کند. اصلا متوجه نشده بود که هوا چقدر تاریک شده است. در گرگ و میش سایلنت هیل خاطرات ماری بیشتر از هر زمان دیگری به ذهن جیمز هجوم میآوردند. اما درست در همین لحظه به حصار فلزی بزرگی برخورد کرد و تازه متوجه شد که راه بسته است.
ورودی تونل با دقت و حوصلهی خاصی بسته شده بود و هیچ راهی برای گذشتن از آن نبود. جیمز آنقدر با شانهاش به حصار فلزی کوبید که آخرین بار از شدت درد روی زمین افتاد. نفس نفس میزد. با دست چپاش شانهاش را گرفت و به زمین خیره شد. بعد از چند لحظه به یاد نقشه افتاد و فورا آن را از جیباش بیرون کشید. نامهی رنگ و رو رفتهی ماری هم خودش را همراه با نقشه بیرون کشید و روی زمین افتاد. انگار نامه جان داشت و هر لحظه میخواست به جیمز یادآوری کند که برای چه به سایلنت هیل آمده است. لکههای جوهر روی کاغذ پخش شده بودند و به سختی میشد متن نامه را دوباره خواند. اما تمام کلمات ماری در خاطرات مبهم و دردناکاش حک شده بودند و لازم نبود نامه را بخواند.
اگر ماری آنجا بود بیشک قطرههای اشکی را که از گوشهی چشم جیمز جاری شده بودند پاک میکرد. ماری هیچ وقت طاقت ناراحتی جیمز را نداشت. اما حالا خودش با رفتناش بزرگترین غم دنیا را روی دوش جیمز گذاشته بود. وقتی نامه را لمس کرد لحظهای به نظرش رسید که ماری در همان پیراهن سفیدی که آخرین بار برای همیشه در آن بدرقهاش کرده بود کنار حصار فلزی ایستاده است. شانههای جیمز میلرزید. به سختی توانست چشمهای خیساش را پاک کند تا بتواند نقشه را بخواند. به نظر میرسید یک فرعی باریک و ناپیدا درست سمت راست جاده باشد که در نهایت جیمز را به پارک جنگلی و بعد به شهر برساند.
خورشید در آسمان دیده نمیشد و آخرین تلاشهایاش برای روشن کردن زمین هم هیچ فایدهای نداشت. پلههای سنگی و شکستهای در تاریکی و مه فرو رفته بود. بوی برگهای خیس و شاخههای مرطوب از آن طرف پله نشان میداد که باید حداقل تا اینجا درست آمده باشد. جیمز هرگز به این قسمت از شهر نیامده بود و تنها از پشت دریاچه و پارکینگ عمومی به آن نگاه کرده بود. حس کرد روی زمین نرم و نمناکی قدم گذاشته است و در همان حال به نظرش رسید که یک شاخهی خشک را شکسته است. کمی طول کشید تا چشماناش به تاریکی اطراف عادت کنند اما حس درختان بیانتها که از فاصلهی زیادی در آسمان به جیمز خیره شده بودند نیازی به نور ضعیف چراغقوه نداشت. هیچ مسیر خاصی برای رسیدن به شهر از آن منطقه روی نقشه مشخص نشده بود، با این وجود اگر در همان جهت حرکت میکرد به پایان پارک میرسید.
بدون آنکه بداند باید به کدام سمت حرکت کند در دل تاریکی پیش میرفت. درختان آنجا هم انگار در میان یک آتشسوزی بزرگ به اصرار باران خاموش شده بودند. صدای خرد شدن شاخهای را از دور شنید؛ درست شبیه صدای قدمهای کسی که با احتیاط حرکت میکند. جیمز فریاد زد: «هی! کسی اونجاست؟» و با گامهای بلند به طرفی شبح متحرکی که در میان چمنها بود دوید. ناگهان به سنگ سفت و محکمی برخورد کرد و روی زمین افتاد. همین که میخواست از دردِ انگشتهای پایاش به خود بپیچد متوجه سنگ سفید و کهنهای شد که تقریبا از وسط شکسته شده بود. سریع خودش را عقب کشید تا از قبر شکسته و ترسناکی که در مقابلاش قرار داشت دور شود. داخل قبر به اندازهی کافی عمیق بود که اگر داخل آن افتاده بود دستوپایاش شکسته بودند.
نمیتوانست از ترس حرکت کند. غافلگیر شدن در یک قبرستان قدیمی آن هم در دل یک جنگل تاریک مقدمهای نبود که انتظارش را داشته باشد. نور چراغقوه کمی آن طرفتر از جایی را که از دست جیمز رها شده بود روشن میکرد. به نظر نمیرسید سنگ قبر دیگری در آن نزدیکی باشد، با این حال آنقدر روشن نبود که از این فکر مطمئن شود. جیمز به ادامهی مسیری که هر چند کم اما با نور چراغقوه روشن شده بود نگاه میکرد. در میان خاطرات سالهای دور و آنچه که انتظارش را در شهر میکشید غرق شده بود که با صدای جیغ بلندی در کنارش چنان از جا پرید که دوباره به سنگ قبر گیر کرد و باز نقش زمین شد. زن جوان و رنگپریدهای در مقابلاش ایستاده بود که خسته و نامرتب به نظر میرسید. اما آنقدر نترسیده بود که بخواهد از دست جیمز فرار کند.
جیمز که هنوز به اندازهی کافی برای حرف زدن نفس نداشت خودش را جمعوجور کرد و بلند شد. درد انگشتهایاش دیگر اهمیتی نداشت. نفس عمیقی کشید و گفت: «ببخشید… یعنی…عذر میخوام نمیخواستم شما رو بترسونم.» زن کمی جلوتر آمد تا جیمز را بهتر ببیند. بلوز پشمی سنگینی به تن داشت که میان رنگ سفید و کرم گمشده بود. یقهی بیجان و ناتوان لباس به زحمت خودش را به دور گردن زن رسانده بود. با این حال حتما زمانی میتوانست کاملا دور گردن او را بپوشاند؛ زمانی دور که به اندازهای از آن گذشته بود که توان بلوز هم تمام شود. زن همانطور که با تردید به جیمز نگاه میکرد گفت: «طوری نیست…فقط…اصلا حواسم نبود…». انگار هنوز کاملا به خودش نیامده بود و بریده برید حرفهایی را زیر لب زمزمه میکرد که جیمز متوجه آنها نشد.
جیمز با احتیاط گفت: «ببخشید خانوم فکر کنم یه جورایی گم شدم…» زن با تعجب به جیمز نگاه کرد و همین نگاه کافی بود تا جیمز متوجه شود منظورش را نفهمیده است. جیمز اضافه کرد: «تونلی که به شهر میرسید بسته بود و مجبور شدم از این طرف بیام. اما الان نمیتونم راه رو پیدا کنم.» جیمز نگاهی به اطرافاش انداخت و بالاخره متوجه باقی قبرها در اطراف شد. زیر لب و در واقع از خودش پرسید: «اینجا قبرستونه؟ آخرین باری که سایلنت هیل بودم سنگ قبرها اینجا نبودن.» زن آرام و سنجیده گفت: «میخواین برید سایلنت هیل؟» صدای آرام اما افسردهی زن چنان غمگین و پشیمان بود که هر کسی را به یاد تلخترین خاطرات زندگیاش میانداخت. انگار چشمهایاش از گریهی بیش از حد سرخ شده بودند. زیر چشمهایاش هم کبودی رنج و غصهای به چشم میخورد که چهرهی آزردهاش را کامل میکردند. جیمز گفت: «آره. اما میبینید که راه رو گم کردم و پاک گیج شدم.»
– تو این مه به سختی میشه راه رو پیدا کرد. اما خب تنها یه جادهی خاکی این اطراف هست که به سایلنت هیل میرسه. پیدا کردناش زیاد سخت نیست. اما موضوع اینه که…
– مشکلی پیش اومده خانوم؟
– نه…فقط یه چیزایی در مورد این اطراف…نمیدونم…خیلی عجیبه…
– راستش باید یه نفر رو پیدا کنم.
– کی؟ کی رو باید پیدا کنید؟
– یه نفر که خیلی برام مهمه. حاضرم هر کاری بکنم که دوباره باهاش باشم.
– منم همین طور. من دنبال مامی میگردم، منظورم اینه که دنبال مادرم می گردم. خیلی وقته که ندیدمش. فکر میکردم اینجا بتونم پدر و برادرم رو هم پیدا کنم. اما اونا رو هم نتونستم جایی ببینم.
زن رویاش را برگرداند و در میان صدای آزرده و غمگیناش با دست به آن طرف قبرستان اشاره کرد. جیمز آرام گفت: «کاری از دست من برمیاد؟» زن زیر لب و با کلمههایی که به سختی خودشان را بیرون میکشیدند گفت: «ازتون ممنونم. اما این مشکل شما نیست. از اون طرف میتونید به شهر برسید.» چند قدم رو به عقب برداشت و قبل از اینکه کاملا در دل مه ناپدید شود اضافه کرد: «امیدوارم کسی رو که میخواین پیدا کنید…» دیگر هیچ نشانی به جز خُرد شدنِ پیوسته و آرام برگهای زیر پایاش به گوش نمیرسید. ادامهی حرفهایاش در دل سکوت سنگین و تلخ جنگل خودشان را به جیمز رساندند: «من همیشه کسی رو که میخوام پیدا میکنم اما وقتی پیداش کردم دیگه نمیخوامش.»
پایان قسمت اول. ادامه دارد…
مرسی از مطالبی که گذاشتین
سلام بسیار زیبا و مفید بود با تشکر